جدول جو
جدول جو

معنی مهر برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

مهر برداشتن(صَحْ حَ / صِحْ حَ کَ / کِ دَ)
مهربرگرفتن. مهر و نشان از نامه دور کردن و آن را گشودن، دوشیزگی بردن. ازالۀ بکارت کردن
لغت نامه دهخدا
مهر برداشتن(صَ نَ وَ دَ)
به ترک دوستی و علاقه گفتن:
ز شیرین مهر بردارم دگربار
شکرنامی به چنگ آرم شکربار.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
سر بلند کردن، بلند کردن سر از بالش و بستر
قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دور برداشتن
تصویر دور برداشتن
سرعت گرفتن، سرعت پیدا کردن، تند شدن
فرهنگ فارسی عمید
(صَ مَ / مِ کَ / کِ دَ)
به معنی می خوردن. (از آنندراج). شراب خوردن. باده نوشیدن:
شب اورمزد آمد و ماه دی
ز گفتن برآسا و بردار می.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ / کِ دَ)
راه برداشتن. طی طریق کردن. راهی شدن. عازم شدن:
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
رجوع به راه برداشتن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(صُ کَ دَ)
موی ستردن. موی تراشیدن. تراشیدن موی سر و صورت: چون ساعتی ببود و وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر پیش شیخ آمد. (اسرارالتوحید ص 108)
لغت نامه دهخدا
(غُصْ صَ خوَرْ / خُرْ دَ)
ثبت کردن و نوشتن نمره ای که نمودار و شاخص چیزی است، مثلاًدر راهنمائی و رانندگی، شمارۀ اتومبیلی را که راننده اش مرتکب خلافی شده است برای اخذ جریمه ثبت کردن
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ دَ دَ)
به دور در آمدن. حرکت دورانی پیدا کردن همچنانکه چرخی به پیروی از محرکی، مسلسل حرف زدن. پیاپی کار کردن. گرم شدن (در حرف یا کار) و بی اختیار در امری غلو و مبالغه کردن و مطلبی را کش دادن. (فرهنگ لغات عامیانه) : امروز چرا دور برداشته ای، اینهمه حرف می زنی. چرا دور برداشته ای اینقدر دنبال مال دنیا می گردی. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
بلند کردن باری را از دوش یا گردن و یا پشت کسی. تحمل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ازدفار. (تاج المصادر بیهقی). احتمال. مقعّط. (منتهی الارب). رجوع به بار برتافتن شود. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
استفاده کردن از سود چیزی.
لغت نامه دهخدا
بلند کردن سر (از بالش و غیره)، قیام کردن ضد کسی برخاستن شورش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
یاد داشت کردن، پاسبان یا افسر راهنمایی نمره ماشینی را که راننده آن از مقررات تخلف کرده، شماره برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور برداشتن
تصویر دور برداشتن
گرم شدن خیز برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن باری را از دوش و گردن و پشت کسی یا چارپایی، آبستن شدن حامله شدن، تخفیف دادن رنجهای کسی. یا بار برداشتن از دوش کسی. باو کمک کردن ویرا یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
استفاده کردن از سود چیزی، برداشتن حاصل زراعت، سهم گرفتن، عمل بفروش رساندن محصول کارخانه یا معدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
((~. بَ تَ))
قیام کردن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
سربلند کردن، اعتراض کردن، معترض شدن، بلند شدن، برخاستن، بیدار شدن، تجاوز کردن، متجاوز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترک خوردن، ترک برداشتن، ایجاد شکستگی ظریف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد